loading...
جام داستان
عادل جلال احمدي بازدید : 21 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم .هنوز جعبه ی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه ی جادویی زندگی می کند که همه چیزرا می داند.اسم این موجود :«اطلاعات لطفاً»بود و به همه سوال ها پاسخ می داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.  رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم

دستم خیلی درد گرفته بود. ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت ؛ چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور می مکیدمش و دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم روش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالیی سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام  در گوشم گفت :اطلاعات. گفتم : انگشتم درد گرفته ..... حالا يكي بودكه حرف هایم را بشنود ،اشکهایم سرازیر شد،پرسید : مامانت خانه نیست؟ گفتم که هیچکس در خانه نیست .... پرسید : خونریزی داری؟ جواب دادم :نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید:دستت به جایخی می رسد؟..گفتم که می توانم درش را باز کنم.صدا گفت : برو و یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم و صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.   پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه ی سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم .سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت که آمازون کجاست... سوال های ریاضی و علوم من را هم بلد بود جواب بدهد.او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناریم مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم ، او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عموماً بزرگ تر ها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم .پرسیدم:چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل میشوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت:عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم......... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.  اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه ی چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.وقتی بزرگتر و بزرگ تر میشدم ،خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم .در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس در گیر میشدم ، یادم می آمد که در بچگی ام چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم  ،هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر من توقف کرد . ناخود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکمان تلفن کردم:اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ،پاسخ داد : اطلاعات.   ناخودآگاه گفتم میشود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که میگفت : فکر میکنم که تا حالا انگشتت باید خوب شده باشد . خندیدم و گفتم :پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟ گفت : تو هم می دانی چقدر تماسهایت برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم.  به او گوفتم که در این مدت چقدر به فکرش بوده ام . پرسیدم : آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم ؟

گفت لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .   سه ماه بعد من دوباره به  آن شهر رفتم ...

 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.   گفتم می خواه با ماری صحبت کنم

پرسید : دوستش هستید؟ گفتم بله ؛ یک دوست بسیار قدیمی .گفت: متأسفم ،ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متأسفانه یک ماه پیش در گذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید،ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانمش... صدای خش خش کاغذی آمد و بعد آن صدای نا آشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می توان در آن آواز خواند ......

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 17
  • بازدید کلی : 523
  • کدهای اختصاصی

    ابزار وبلاگ